⎝⓿⏝⓿⎠..........⓿⏝⓿
چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 8:5 ::  نويسنده : رح

  روزی رسول خدا (ص) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(ص) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:

1- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.

ارسال توسط خانم اعظم سبحاني  (ساقي)

چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 8:5 ::  نويسنده : رح

 مامون با 300000سرباز در جنگ بوده  او فرمانروایی مقتدر وقدرتمند بوده از ایران تا قلب اروپا تاافریقا تحت فرمان او بوده است از زیردستانش می خواهد یه ماهی که تو آب دیده بوده برایش بگیرند وجایزه آن را یه سکه طلا گذاشته بوده یه سربازی که کرد بوده ماهی را می گیرد به محض این که سرباز دستش را باز می کندماهی 2تا قطره آب به صورت مامون پرت می کنه ودوباره توی آب میفته بعد مامون احساس سرما می کند  دوباره می خواهدتا ماهی رابگیرند تا او را کباب کند ولی مامون از خوردن ماهی بی نصیب می شود وآنقدر سرما به سراغش می آید که پزشک مخصوص خلیفه او را معاینه میکند ومی گوید تو سالمی ولی او از سرما طاقتش تمام شده بوده  پزشک دستور می دهد آتش روشن کنند دورتادور خیمه آتش وداخل خیمه نیز آتش تا بعد از ظهر بیشتر طاقت نمی آرد ومامون می میرد او خود را خیلی قدرتمند می دیده ولی خداوند او را با ۲قطره آب به درک واصل می کند
برچسب‌ها: داستان

چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:, :: 5:35 ::  نويسنده : رح

⓿⏝⓿⓿⏝⓿

کاشکي مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثل بچگي هام لالايي هاتو دوست دارم
سادگي هاتو دوست دارم خستگي هاتو دوست دارم
چادر نماز و زير لب خدا, خداتو دوست دارم
کاشکي رو طاقچه دلت ائينه و شمع دون ميشدم
تو دشت ابري چشات يه قطره بارون ميشدم
کاشکي مي شد يه دشت گل برات لالايي بخونم
يه اسمون نرگس و ياس تو باغ دستات بشونم
بخواب که ميخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پيشم بمون که تا ابد دنيا رو با تو دوست دارم
دنيا اگه خوب اگه بد با تو واسم ديدنيه
باغ گلهاي اطلسي با تو واسم چيدنيه

⓿⏝⓿⓿⏝⓿

سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, :: 13:15 ::  نويسنده : رح

⓿⏝⓿⓿⏝⓿
يك گل ده گل صدتا گل
اينجا آنجا هر جا گل
دامن دامن فروردين
می رويد بر دلها گل
باغ و دره پر گل شد
كوه و دشت و صحرا گل
لبها را گل خندان كرد
شد از شادی لبها گل

سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:, :: 11:45 ::  نويسنده : رح

 


 


پسر تصميم خود را گرفته بود .پدرش كه فهميد نمي تواند او را از رفتن منصرف كند. فكر چاره اي بود تا بتواند براي دين پسرش كاري كند آخه تحصيل تو آمريكا  براي يه جوان مجرد خيلي سخت  بود .او را نزد يه عارفي  برد واز او خواست  چند ساعتي  نصيحتش كند .
آن عارف رو به پسر كرد وگفت پسرم سر موقع كه نماز خواندي بعد از نماز بگو امام زمان دوست دارم .
 عارف فقط همين يك جمله را بيش تر نگفت . خلاصه بعد از سال ها كه پسر از خارج برگشت پدر متوجه شد پسر خيلي تغيير كرده  واز خودش هم بهتر شده.
علت را از پسر جويا شد  .
پسرگفت :من بعد از نماز  مي گفتم امام زمان دوست دارم . هرچه دارم از همين جمله ي عارف دارم.

ما چقدر

امام زمان (عج) را دوست داريم؟؟؟؟؟

 

 
☼عاشق❤ يك لحظه ❃نگاهت

 

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 21:54 ::  نويسنده : رح

 ⓿⏝⓿⓿⏝⓿
سیب شود رویتان، سرخ و سپید و قشنگ

سبز شود جانتان، سبز و بلند و کمند

سیر شود کامتان، از کرم کردگار

سکه شود کارتان، روزیتان برقرار

ماهی عمرت بود، پرحرکت و پر تلاش

غم بشود سنجدی، رخت ببندد یواش

پر ز حلاوت شود، چون سمنو زندگی

غرق سعادت شود، شیوه این بندگی ...

 ⓿⏝⓿ ⓿⏝⓿

دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 20:50 ::  نويسنده : رح

 

⓿⏝⓿⓿⏝⓿

بی اجازت دفتر ۳۶۵ برگ جدیدتو دادم به خدا تا بهترین تقدیر رو برات نقاشی کنه

 

نوروز ۹۱ مبارک
⓿⏝⓿⓿⏝⓿

_________▓▒▒▓
______▓▒▓_▓▒▒▓_▓▒▓
_____▓▒░▒▓__▓__▓░▒▓
_____▓▒▒▓_▓▓_▓▓_▓▒░▓
___▓▒░▒▓_▓░▒▓_▓▓_▓▒▓
___▓▓___▓▒░▒▓_▓▓_▓▒▒▓
___▓_▓_▓▒▒▓_▓▒▒▓_▓▒▓
__▓__▓▒▓_▓▓__▓▒▒▓_▓▒▓
_▓▒▓_▓░▒▓__▒▓_▓▒▓_▓▓
▓▒▒▓_▓▒░░░░▒▓_▓▓_▓▒░▒▓
▓▒░▒▓_▓▒░░░▒▓_▓_▓▒░░▒▓
▓▒░▒▓_▓▒░░░░▒▓_▓▒░░▒▓
_▓▒▒▓___▓▒░▒▓_▓▒░░░░▒▓
__▓▓_▓▒▓______▓▒░░░▒▓
_____▓▒░░░░▒▓_▒▓░░▒▓
____▓▒░░░░░░▒▓█▓▒░▒▓
____▓▒░░░░░░▒▓█_▓▒▓
_____▓▒▓_▓▒░▒▓█
_________▓▒▒▓_█
__________▓▒▓_█
_______________█
_████_________█
__█████_______█
___████________█
____█████______█
_________█______█
_____███_█_█__█
____█████__█_█
___██████___█_
بوی گلها عالمی را مست و حیران می کند

دیدن مهدی(عج) هزاران درد درمان می کند

مدعی گویید که با یک گل نمی گردد بهار

من گلی دارم که عالم را گلستان می کند

 

⓿⏝⓿⓿⏝⓿

کاشکي مي شد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مثل بچگي هام لالايي هاتو دوست دارم
سادگي هاتو دوست دارم خستگي هاتو دوست دارم
چادر نماز و زير لب خدا, خداتو دوست دارم
کاشکي رو طاقچه دلت ائينه و شمع دون ميشدم
تو دشت ابري چشات يه قطره بارون ميشدم
کاشکي مي شد يه دشت گل برات لالايي بخونم
يه اسمون نرگس و ياس تو باغ دستات بشونم
بخواب که ميخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پيشم بمون که تا ابد دنيا رو با تو دوست دارم
دنيا اگه خوب اگه بد با تو واسم ديدنيه
باغ گلهاي اطلسي با تو واسم چيدنيه

⓿⏝⓿⓿⏝⓿

 




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 182
بازدید کل : 162284
تعداد مطالب : 192
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1





Pichak go Up