⎝⓿⏝⓿⎠..........⓿⏝⓿
جمعه 1 دی 1390برچسب:, :: 6:59 ::  نويسنده : رح

پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, :: 6:14 ::  نويسنده : رح

منت خدای را عزوجل که زن را قند و عسل قرار داد
همو که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزید رحمت
هر لنگه كفشی كه بر سر ما می خورد مضر حیات است و چون مكرر فرود آید موجب ممات
پس در هر لنگه كفشی دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخی واجب
مرد همان به كه به وقت نزاع، عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش از اثر لنگه كفش، حال دلش خوب به جا آورد ...
شوهر و نوكر و كلفت و فلک دركارند
تا تو پولی به کف آوری و یه ماشین بخری
شوهرت با كت و شلوار پر از وصله بود
شرط انصاف نباشد كه تو مانتو بخری

دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, :: 17:21 ::  نويسنده : رح

خدای مهربان

هرکه داردمیل پرواز راه آسمان باز است

پرزنیدبه سوی خالق که رحیم ودلنوازاست

بسپارید دل خودرا به بزرگی وجلالش

ازخطا بگذردآسان چون که اوبنده نوازاست

قطع کنید امیدباطل ازهمه مخلوق گیتی

دررحمتش گشوده ازهمه خلق بی نیازاست

گرکه محتاجی ومحزون بروبر درگه لطفش

کنداومشکل گشایی مهربان وچاره سازاست

راز دل با او بگویید بی هراس ازبرملایش

اوبپوشاندعیوب راچون صبورو اهل رازاست

بی تامل برو ای دل بحضوریار دیرین

بپذیرد همگان را لیکن اومهمان نوازاست

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 20:3 ::  نويسنده : رح

آدمهای ساده رو دوست دارم. همان ها که بدی هیچ کس رو باور ندارن. همون ها که برای همه لبخند دارند. همون ها که همیشه هستند، برای همه هستند. آدمهای ساده رو باید مثل یک تابلوی نقاشی زيبا ساعتها تماشا کرد؛ عمرشون کوتاه ست.
چون بعضي ها كه نميخوان با اين خصلت زيبا آشنا باشند با خيال زرنگ بودن یا ازشون سوء استفاده می کنن یا زمینشون میزنن یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 18:45 ::  نويسنده : رح

بیخودی خندیدیم ..... که بگوییم دلی خوش داریم ..... بیخودی حرف زدیم ..... که بگوییم زبان هم داریم .....
و قفس هامان را ..... زود زود رنگ زدیم ..... و نشستیم لب رود ..... و به آب سنگ زدیم .....

ما به هر دیواری ..... آینه بخشیدیم ..... که تصور بکنیم ..... یک نفر با ماهست .....
ما زمان را دیدیم ..... خسته در ثانیه ها ..... باز با خود گفتیم ..... شب زیبایی هست ! .....

بیخودی پرسه زدیم ..... صبحمان شب بشود ..... بیخودی حرص زدیم ..... سهممان کم نشود .....
ما خدا را با خود ..... سر دعوا بردیم ..... و قسم ها خوردیم ..... ما به هم بد کردیم .....

ما به هم بد گفتیم ..... بیخودی داد زدیم ..... که بگوییم توانا هستیم ..... بیخودی پرسیدیم .....
حال همدیگر را ..... که بگوییم محبت داریم ..... بیخودی ترسیدیم ..... از بیان غم خود .....

و تصور کردیم ..... که شهامت داریم ..... ما حقیقت ها را ..... زیر پا له کردیم .....
و چقدر حظ بردیم ..... که زرنگی کردیم ..... روی هر حادثه ای ..... حرفی از پول زدیم .....

از شما می پرسم .............. ما که را گول زدیم ؟

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 16:30 ::  نويسنده : رح

گداي امروز شوهر ديروز
اين داستان به نقل از استاد معظم حدائق مي نويسم
گدايي درب خانه ي ثروتمندي را كوبيد وبلند بلند مي گفت بده در راه خدا  صاحب خانه كه مردي ثروتمند ولي خسيس بود  داد زد بر گم شو برو كار كن واز همين حرف ها ولي زن خانه كه خيلي دل رحم بود فورا رفت ومقداري   غذا به فقير داد وگفت از دست شوهر من ناراحت نشو اون  يه حرفي زد .تا روزها گذشت وآن مرد ثروتمند بدهكار شد وحتي ديگر نمي توانست  شكم زن وبچه هايش را سير كند زن وقتي اوضاع را اين گونه ديد تا مدتي صبر كرد ولي روز به روز اوضاع بدتر مي شد   زن تصميم گرفت تا از مرد جدا شود وطلاق بگيرد  وهمين كار راعملي كرد بعد از مدتي شوهر كرد  آن مرد ثروت مند  به گدايي افتاده بود روزي در خانه اي را زد وكمك خواست  زن رفت تا مقداري غذا برايش ببرد شوهر آن زن گفت بيشتر  به فقير بده  زن تا در خانه  را باز كرد ديد شوهر ثروتمند قبلي اوست كه كارش به گدايي كشيده است . فورا كاري كرد تا آن گدا او را نشناسد در رابست ولي با چشم گريان وارد خانه شد شوهرش گفت چرا ناراحتي ؟
گداي امروز شوهر ديروز

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 15:20 ::  نويسنده : رح

هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر
می دهد.
دکتر شریعتی

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 14:5 ::  نويسنده : رح

رفته از یاد عزیزت
اشکات و کی پاک می کرد

آرزو هات آرزوش بود

آرزوشو خاک می کرد

از همه گذشتم و تو

تو گذشته هات می گردی

حتی تلخیِ سکوت رو

از خودت جدا نکردی

منِ ساده تو خیالم

واسه تو یه خونه ساختم

حالا امروز تک و تنها

همه رویا هامو باختم

نه دیگه دیروز و دارم

نه به فردا هست امیدی

گریه های هر شبم رو

کاشکی بودی و می دیدی

دیگه چشمات مال من نیست

خاطرات و می شمارم

یاد تو برام عزیزه

چه روزای سختی دارم.....

یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 6:51 ::  نويسنده : رح

شيخ جعفر مجتهدي  كه  عالمي برجسته در زمان ما مي زيسته  وقبرآن بزرگوار در جوار امام هشتم علیه السلام است. در اين جا چند داستان زيبا  در مورد آن بزرگوار براي شما مي نويسم .

1- قصه ابوالفضل : آقا ابوالفضل  نيت مي كند تا سه روز روزه بگيرد واز خداوند مي خواهد تا برايش غذايي بفرستد روز اول گرسنه مي خوابد  وروز دوم نيز از غذا خبري نمي شود تا اين كه روز سوم  رو مي كند به حضرت ابوالفضل ومي گويد : يا ابواالفضل تو ابوالفضلي ومن هم ابوالفضل كاري كن .در همين فكر ها بوده كه در خانه اش را مي زنند جلو در شيخ جعفر مجتهدي را مي بيند .شيخ به او مي گويد خجالت بكش چرا داد شكمت را پيش حضرت ابوالفضل (ع) مي بري  بيا اين غذا ،بخور واين همه شكايت نكن  غذا در دستمالي بوده غذا را مي گيرد وشروع به خوردن مي كند تا اين كه بعد ازحدود يك ماه يك نفر كه از دوستان شيخ بوده واز مشهد به قم مي آيد در خانه ي ابوالفضل مي آيد واحوال شيخ را از اوجويا مي شود ابوالفضل هم مي گويد  شيخ فقط حدود يك ماه پيش خانه من آمده وقصه غذا را به او مي گويد آن مشهدي باور نمي كند .از او علت را مي پرسد .به ابوالفضل مي گويد شيخ جعفر مجتهدي يك ماه پيش مشهد خانه ما بوده  چه طور امكان دارد؟ ابوالفضل دستمال وظروف را كه مي آورد آن مرد مشهدي تعجب مي كند ومي گويد هنگام غذا خوردن بود كه شيخ به من گفت غذای من را در دستمالي بگذار من كار دارم نگو كه با طي الارضي كه داشته از مشهد به قم آمده بوده است.

2- همين آقاشیخ جعفرمجتهدی كه داستانش باور كردني نيست در قم در كوهي نزديك مسجد جمكران  چهله مي گرفته ودر كوه عبادت مي كرده تا اين كه بعد از چهل روز عبادت به قم مي آيد وبه خانه يكي از دوستانش مي رود. هنگامي كه مي خواهد وضو بگيرد دستمالش را از جيبش در مي آورد تا صورتش راخشك كند مورچه اي را در دستمال مي بيند مي گويد بدبخت شدي همين حالا بايد بدون اين كه سوار چارپايي بشوي بايد به كوه بروي واين مورچه را نزد خانه اش برساني .

3-روزي شيخ با دوستش در مشهد كنار خياباني به انتظارماشين مي ايستندومي خواستند به نخ ريسي بروند. دوستش جلو ماشين اولي دست بلند مي كند شيخ جعفر مي گويد قرار نيست امروز با اين ماشين برويم وماشين دوم هم همين طور دوستش مي گويد شيخ ماشين كه شد ماشين است چه فرقي دارد .شيخ جعفر مي گويد امروز قرار است با يك بنز مشكي برويم . بعد از چند لحظه اي بنز مشكي از راه مي رسد وسوار مي شوند تا اين كه به مقصد كه مي رسند شيخ 1000تومان شايد 30 چهل سال پيش تو يه پاكت بزرگ به راننده مي دهد راننده اظهار مي كند كرايه من مثلا يك قران است نه 1000تومان  شيخ به راننده مي گويد مگه شما الان تو حرم امام رضا عليه السلام نبودي واز امام درخواست 1000 تومان پول داشتي بيا اين هم 1000 تومان وراننده رو به دوست شيخ مي كند ومي گويد اين امام زمان نيست  دوست شيخ مي گويد نه او شيخ جعفر مجتهدي است  راننده مي گويد زماني كه من تو حرم آقا بودم تو دلم دعا كردم چه طور او فهميده؟

روحش شاد




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 192
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1





Pichak go Up