داستان سكاكي
 
⎝⓿⏝⓿⎠..........⓿⏝⓿
شنبه 24 دی 1390برچسب:داستان سكاكي, :: 15:30 ::  نويسنده : رح

كسي بود كه راه خانه اش را گم مي كرد حتي نام خوش را از ياد مي برد  بعضي وقت ها مردم از سر دلسوزي  اورا به در منزلش مي بردند. تا اين كه او دلش هوس كرد طلبه شود به حوزه علميه حنفي ها رفت .

وقتي  اظهار كرد كه مي خواهد طلبه شود از او خواستند كه يك جمله اي را حفظ كند تا دو سه ماه هم به او فرصت دادند  جمله چه بود ؟

 حضرت ابوحنيفه فرموده است اگر پوست سگ را دباغي كنند با آن مي شود نماز خواند .

 سكاكي رفت وچندين هفته تمرين كرد تا روزي از روزها سر وكله اش توي حوزه ي علميه پيدا شد .

گفتند جمله چه بود ؟ سكاكي گفت :حضرت سگ فرموده است اگر پوست ابوحنيفه را دباغي كنند با آن مي شود نماز خواند  او را با عصبانيت از حوزه بيرون كردند آن بي چاره تصميم خودش را گرفت  او تصميم گرفت تا خودش را راحت كند وخودكشي نمايد.

 لذا سر به بيابان گذاشت  .حالا آدمي كه اين همه هوش وگوش دارد چه طور مي خواهد خودكشي نمايد؟

  نمي دانست خودش را چگونه راحت كند رفت تا كنار آبي رسيد كه از بلندي به روي تخته سنگي مي ريخت وقتي جلوتر رفت ديد آب به اين نرمي سنگ با آن محكمي را گود كرده است با خودش فكري كرد وگفت يعني ذهن من از اين تخته سنگ هم سفت تر است

 ورفت دنبال علم آموزي

تا اين كه يكي از دانشمندان علم صرف ونحو گرديد بله  انسان كافي است اراده وتلاش داشته باشد چه بسا كساني كه بهترين هوش راخدا به آنها داده است ولي آن را به قول آقاي دانشمند آكبند تحويل مي گيرند وآكبند تحويل مي دهند.

اراده +تلاش= موفقيت


 






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 594
بازدید کل : 158676
تعداد مطالب : 192
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1





Pichak go Up