سه داستان باور نکردنی درمود آشیخ جعفر مجتهدی
 
⎝⓿⏝⓿⎠..........⓿⏝⓿

شيخ جعفر مجتهدي  كه  عالمي برجسته در زمان ما مي زيسته  وقبرآن بزرگوار در جوار امام هشتم علیه السلام است. در اين جا چند داستان زيبا  در مورد آن بزرگوار براي شما مي نويسم .

1- قصه ابوالفضل : آقا ابوالفضل  نيت مي كند تا سه روز روزه بگيرد واز خداوند مي خواهد تا برايش غذايي بفرستد روز اول گرسنه مي خوابد  وروز دوم نيز از غذا خبري نمي شود تا اين كه روز سوم  رو مي كند به حضرت ابوالفضل ومي گويد : يا ابواالفضل تو ابوالفضلي ومن هم ابوالفضل كاري كن .در همين فكر ها بوده كه در خانه اش را مي زنند جلو در شيخ جعفر مجتهدي را مي بيند .شيخ به او مي گويد خجالت بكش چرا داد شكمت را پيش حضرت ابوالفضل (ع) مي بري  بيا اين غذا ،بخور واين همه شكايت نكن  غذا در دستمالي بوده غذا را مي گيرد وشروع به خوردن مي كند تا اين كه بعد ازحدود يك ماه يك نفر كه از دوستان شيخ بوده واز مشهد به قم مي آيد در خانه ي ابوالفضل مي آيد واحوال شيخ را از اوجويا مي شود ابوالفضل هم مي گويد  شيخ فقط حدود يك ماه پيش خانه من آمده وقصه غذا را به او مي گويد آن مشهدي باور نمي كند .از او علت را مي پرسد .به ابوالفضل مي گويد شيخ جعفر مجتهدي يك ماه پيش مشهد خانه ما بوده  چه طور امكان دارد؟ ابوالفضل دستمال وظروف را كه مي آورد آن مرد مشهدي تعجب مي كند ومي گويد هنگام غذا خوردن بود كه شيخ به من گفت غذای من را در دستمالي بگذار من كار دارم نگو كه با طي الارضي كه داشته از مشهد به قم آمده بوده است.

2- همين آقاشیخ جعفرمجتهدی كه داستانش باور كردني نيست در قم در كوهي نزديك مسجد جمكران  چهله مي گرفته ودر كوه عبادت مي كرده تا اين كه بعد از چهل روز عبادت به قم مي آيد وبه خانه يكي از دوستانش مي رود. هنگامي كه مي خواهد وضو بگيرد دستمالش را از جيبش در مي آورد تا صورتش راخشك كند مورچه اي را در دستمال مي بيند مي گويد بدبخت شدي همين حالا بايد بدون اين كه سوار چارپايي بشوي بايد به كوه بروي واين مورچه را نزد خانه اش برساني .

3-روزي شيخ با دوستش در مشهد كنار خياباني به انتظارماشين مي ايستندومي خواستند به نخ ريسي بروند. دوستش جلو ماشين اولي دست بلند مي كند شيخ جعفر مي گويد قرار نيست امروز با اين ماشين برويم وماشين دوم هم همين طور دوستش مي گويد شيخ ماشين كه شد ماشين است چه فرقي دارد .شيخ جعفر مي گويد امروز قرار است با يك بنز مشكي برويم . بعد از چند لحظه اي بنز مشكي از راه مي رسد وسوار مي شوند تا اين كه به مقصد كه مي رسند شيخ 1000تومان شايد 30 چهل سال پيش تو يه پاكت بزرگ به راننده مي دهد راننده اظهار مي كند كرايه من مثلا يك قران است نه 1000تومان  شيخ به راننده مي گويد مگه شما الان تو حرم امام رضا عليه السلام نبودي واز امام درخواست 1000 تومان پول داشتي بيا اين هم 1000 تومان وراننده رو به دوست شيخ مي كند ومي گويد اين امام زمان نيست  دوست شيخ مي گويد نه او شيخ جعفر مجتهدي است  راننده مي گويد زماني كه من تو حرم آقا بودم تو دلم دعا كردم چه طور او فهميده؟

روحش شاد






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 8
بازدید ماه : 595
بازدید کل : 158677
تعداد مطالب : 192
تعداد نظرات : 38
تعداد آنلاین : 1





Pichak go Up