سفر کردم به هر شهری دویدم ...........چو شهر عشق من شهری ندیدم
ندانستم از اول قدر آن شهر ..............زنادانی بسی غربت کشیدم
رها کردم چنان شکر ستانی .............چو حیوان هر گیاهی می چریدم
بغیر عشق آواز دهل بود .................هر آوازی که در عالم شنیدم
از آن بانگ دهل از عالم کل .............بدین دنیای فانی اوفتیدم
از آن باده که لطف و خنده بخشد ........چو گل، بی حلق و بی لب می چشیدم
ندا آمد زعشق: ای جان سفر کن..........که من محنت سرایی آفریدم
بسی گفتم: که من آنجا نخواهم! .......... بسی نالیدم وجامه دریدم!
چنان اکنون زرفتن می گریزم ........... از آنجا آمدن هم می رمیدم
بگفت ای جان برو هرجا که باشی .......که من نزدیک چون حبل الوریدم
فسون کرد و مرا بس عشوه ها داد........فسون و عشوه او را خریدم
فسون او جهان را بر جهاند ..............که باشم من، کی من، خود ناپدیدم
زراهم برد و آنگاهم به ره کرد .......... گر از ره می نرفتم می رهیدم
بگویم چون رسی آنجا و لیکن ............قلم بشکست چون اینجا رسیدم
چه گویم؟ مرده بودم بی تو مطلق ........خدا از نو دگر بار آفریدم
زهجران وغریبی باز گشتم .............. دگر باره بدین دولت رسیدم